.

ساخت وبلاگ
احساس پیری میکنم.چند وقت یکبار همه درها به روم بسته میشه، به شکلی که دیگه از امیدوار بودن و ناامید شدن هم خسته شدم؛ خوب میدونم که میگذره و من ارتقاء پیدا میکنم بعد از این سختیها، ولی از این هم خسته‌ام؛ ارتقاء وقتی میتونه با یک اشتباه یا حداقل یک سلسه اشتباه پس گرفته بشه و جاش رو بده به همون گهی که بودی چه فرقی میکنه؟ مگه میشه اشتباه نکرد؟ کدوم اختیار؟بعد از حدود ۶ سال دارم دوباره سیگار میکشم؛ حالم هم ازش به هم میخوره، ولی میکشم. اون زمانی که روزی دو سه پاکت و گاهی چهار پاکت میکشیدم و داشت منو میکشت سگش شرف داشت به زیر یه پاکتی که الان میکشم، چون اون موقع دوست داشتم و میکشیدم ولی الان حالم ازش به هم میخوره. من برای چی اینجام؟ برای اینکه گاهی با شوق به یکی بگم که فلانی من چند ساله سیگارو ترک کردم و اصلا اذیت نشدم و الان اصلا کشش ندارم بهش و از بوش حالم به هم میخوره و تو هم میتونی و بعد از یه مدت دوباره سیگار بکشم، من اینجام تا حرف نزنم؛ باید ببندم.خیلی کار میکنم، قاعدتا نباید مشکل مالی داشته باشم ولی اینطور نیست؛ پول به هیچ جام نیست ولی سخته مسئولیت داشنن. کاش لاتاری در اومده بودم و از این باغ سرسبزی که تبدیلش کردن به مستراح عمومی میرفتم؛ نه که با رفتم کل مشکلاتم حل بشه نه، چون من خود مشکلم، ولی راحت تر میشد، حداقل برای غیر از من.نوشته شده توسط ژیلت در یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت | لينک ثابت | ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 2 تاريخ : پنجشنبه 20 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:24

امشب وقتی داشتم قدم میزدم و سیگار میکشیدم، برای اولین بار به خودم حق دادم، بدون خجالت، بدون شرم و حتی شاید بدون دلسوزی.به خودم حق دادم برای تمام کارهایی که توی زندگیم کردم تا الان؛ بخاطر بد بودن‌هام، زباله‌گی کردن‌هام، تلف کردن‌هام، برای ندونستن‌هام، بی حواسی‌هام، دوست نداشتن‌ها و بی‌عاطفه بودن‌هام؛ برای همه‌شون به خودم حق دادم؛ برای خرد کردن اون همه چراغ نوی پارک شهرک با شیشه نوشابه‌های خالی درب سوپرمارکت، برای شکستن سنگ نمای بزرگ تکیه داده شده به دیوار مسجد، برای بارها دزدی کردنم از فروشگاه شهرک و دزدیهای ریز و درشت دیگه، یا پنچر کردن ماشین‌ها، دزدیدن و دور انداختن ال‌ام‌بی ما‌هواره همسایه، خالی کردن پولهای صندوق صدقات پلاستیکی خونه بغلی، برای مواد، نشئه‌بازی، قرص و حرص زدن برای نشئگی بیشتر، الکل، دروغ‌های بیشمار، آزار خونواده، خودزنی، بدبینی... سنجاقی که توی دستم فرو کردم، تیزبری که روی صورتم کشیدم و گفتم شاخه درخت بوده، برای حریص و طمعکار بودنم، برای حسادتم به کسانی که بهم حسادت میکردند، برای بدخواهی‌هام و امن به نظر رسیدنم در حالی که به سختی خودمو کنترل میکردم که مردم رو ندرم.حق دادم به خودم، همونطور که به همه حق میدم، من برای بی شرافتی هر کسی یک دلیل میتراشم و تبرئه‌اش میکنم، نیمچه آرامشم از همینه شاید؛ درگیر کسی نیستم، ولی برای بدیهای خودم دلیل خاصی ندارم چون تنها کسی که حقیقت رفتارش رو میدونم و نیت و افکارش تقریبا برام روشنه خودمم.حق میدم به خودم، شاید هم ندم، چه فرقی میکنه وقتی گذشته.میرم توی تراس سیگار بکشم.نوشته شده توسط ژیلت در چهارشنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۳ ساعت | لينک ثابت | ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 12:41

هر روز تنهاتر میشم، با اینکه خیلی وقته که بیش از اینش دیگه از بیرون معلوم نیست.همون تعداد کمی که بودند هنوز هستند و من یاد میگیرم که کمتر خودم رو ابراز کنم؛ فرسایشی‌تر زندگی کنم تا برای دلخوشی دیگران بیشتر زنده بمونم؛ یاد میگیرم که سپاسگزار باشم و نباشم یا باشم و خدمتگزار باشم.روزهای طولانی، شبهای کوتاه، دوست دارند شخصیتی رو که از من میبینند، نه خود منو. دایره روابط که کوچک میشن، وقتی اضافی‌ها رو کنار میزنی، زمان آرامش و تنهایی بیشتره ولی کسی که بشه دریدش در این دایره نمیگنجه؛ دوستدار تو هستند و تو دوستدار اونها، پس دریده میشی از درون، بی صدا، یاد میگیرم که بیشتر سکوت کنم.باید کمتر حرف بزنم، روزی دوتا اسپرسو بیشتر نخورم، موقع پیاده روی سیگار نکشم، نباید سیگاری باشم من نفسم در نمیاد. نصیحت بیخود نکنم واژگون رو، وقتی میدونم خودش بهتر میدونه، اصلا کی گفته منی که توی تاریکی نشستم، به واسطه دیدن نوری که گاهی به نوک انگشت شست یکی از پاهام میتابه باید کسی رو نصیحت کنم؟سکوت خوبه، یاد بگیرم بیشترش کنم، گفت هر رنجی چیزی به آدم میگه؛ میگه که باید تغییری ایجاد کنی توی زندگیت ولی انگار رنجهای این دوره من حرفی ندارند برای گفتن، بی زبون و گنگ هستتد.فکر کن این من باشم و برگردی به خونه و ببینی دمپایی رو فرشیت رو جویدم و رنده کردم، رو تختت شاشیدم، قرصاتو برداشتم و تیکه تیکه کردم ولی چون تلخ بودن نخوردم که بمیرم و حالا با خوشحالی رو به روت ایستادم، از دیدنت خوشحالم، خیلی منتظرت بودم، این لبخند همیشگی تقدیم به تو، منتظرم بغلم کنی زود باش. برات دم تکون میدم، یالا زود باش.نوشته شده توسط ژیلت در پنجشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت | ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 14 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 14:51

راستش را بخواهی، خدای تو برای من بسیار بزرگ است، شاید هم من بیش از حد برای او کوچکم؛ به هر صورت... من نیاز به یک خدای جیبی دارم، اگر مقدور بود برایم بیاور، جبران میکنم.

نوشته شده توسط ژیلت در چهارشنبه دوم اسفند ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت |

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 15 تاريخ : جمعه 11 اسفند 1402 ساعت: 14:51

بخش مهمی از چند سال آخر روابط کاری کارمندیم خلاصه شده بود توی توجیه رفتار این و اون؛ مثلا هرکس میومد و بهم میگفت که فلانی فلان رفتار بد رو کرده، یا فلان حرف بد رو درباره‌ات زده، اولین حدسی که برای تبرعه کردنش به ذهنم میرسید رو میگفتم، کلا توی زندگی زیاد این کارو کردم، چقدر اعصاب خرد کن بودم.شاید یه دلیل اینکه اغلب اطرافیانم در برخورد با من یه حالت گیجی عجیب داشتن همین بوده؛ رفتار خیلیهاشون اینطوری بود که همزمان که به اخلاق و خوب حرف زدنم احترام میذاشتن و روی هوشم برای حل مشکلات توی جلسات مهم حساب میکردند، وقتی بحث قضاوت درباره آدما یا تصمیمگیری اجباری درباره روابط وسط کشیده میشد، براشون خیلی ساده یا حتی احمق به نظر میرسیدم و این گیجشون میکرد چون با باقی شخصیت محبوبی که اونجا داشتم جور در نمیومد.بحث قضاوت دقیقا "وسط کشیده میشد" چون معمولا خوشم نمیومد و حرف زدن مردم راجع به دیگران رو یه جور تهاجم میدیدم؛ خب واکنش ساده لوحانه و سطحی همیشه آدمهایی رو که علاقه‌مند به صحبت درباره جزئیات زندگی و شخصبت دیگران هستند رو فراری میده؛ عمدا و از سر سیاست این روش رو ابداع نکردم، ولی وقتی اتفاقی به این شیوه دست پیدا کردم، کاملا تعمدی و از روی سیاست ادامه‌اش دادم چون حوصله ندارم.با تمام این مقاومتها در برابر زامبیهای همکار، چند ماه آخری که شرکت بودم و اتفاقا خیلی خسته و آماده استعفا بودم، به خودم اومدم و دیدم منم یه زامبی شدم که با اشتیاق درباره رفتار و زندگی دیگران نظر میدم و غیبت میکنم، بعد از استعفا هم چند ماه طول کشید تا سلامتی ذهنی و کنترل دهنمو به دست بگیرم.این یکی از بزرگترین تجربه‌های من راجع به رفتار آینه‌ای ما آدمها بود، هرچی مطمئن‌تر باشی که از کسانی که باهشون تعامل داری تاثیر منفی ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 34 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1402 ساعت: 14:21

از نوجوانی تا به امروز، سالهاست که غرق در انواع خاکستریهای روشن میشوم. آنقدر غرقش شدم که زندگیم همرنگش شد.

نوشته شده توسط ژیلت در جمعه سیزدهم بهمن ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت |

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 17 بهمن 1402 ساعت: 14:21

پراونه‌ای پوسیده در پیله‌ام که در میان اجرای این نمایش بیهوده و غرق در امیدی واهی، گاهی به یاد می‌آورم که قرار نیست اتفاق خاصی بیافتد.درگیرم با خستگی همیشگی ناشی از تلاشی مستمر برای بیشتر فهمیدن، آرامش داشتن و یا شاید کوششی برای شاد بودن، حتی شادی کوچکی از گاهی غمگین نبودن.منِ بی ضمیر و بی هویت شاید بی آنکه به یاد بیاورم، خودخواسته برای همراهی با عزیزانی حوصله سر رفته، به دیدن این فیلم کسل کننده آمده‌ باشم، چراکه چیز جذابی نمیبینم.اسیر بیهودگیم، درگیر بازی در فیلمی هستم که اگر تنها فیلم جهان بود هم برای دیدنش نمیرفتم، چه رسد به این نقش اول بودنها...‌نوشته شده توسط ژیلت در سه شنبه پنجم دی ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت | ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 37 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 12:44

در میان معنای زندگی، آنچه بیش از هر چیز دوست داشتم، مرگ بود. در هر غم و شادی و هر بدست آوردن و از دست دادنی، نام مرگ مثل صدای رهایی بخش زنگ آخر مدرسه و فراغت از "زحمت" است؛ برای کسی که بازی کردن را دوست ندارد، هر دویدنی، هر باختی و حتی هر بُردی چیزی جز زحمت مضاعف نیست.آیا کسب دانش بد است؟ نه، ولی نیاز نداشتن به کسب علم و تعالی بهتر است. آیا نیاز به تکامل،ارتقاء و بهتر بودن بد است؟ نه، ولی "نیاز" نداشتن بهتر است.شاید برای عده‌ای غمناک به نظر برسد ولی مرگ... عشق، رهایی و زیبایی است.اینها زمانی به ذهنم رسید که از من پرسید: اگر الان بمیری از چی بیشتر حسرت میخوری؟جوابم این بود: هیچی. درباره گذشته اونچه فهمیدم و در توانم بود رو انجام دادم، اونچه فهمیدم و در توانم نبود رو هم نتونستم انجام بدم، اونچه نفهمیدم هم که اصلا مطرح نبود، حال حاضر مهمه که قراره با مرگ ازش رها بشم و آینده‌ای که من توش نباشم زحمتی هم برام نداره که توی فکر و حسرتش باشم.نوشته شده توسط ژیلت در چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت | ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 38 تاريخ : پنجشنبه 7 دی 1402 ساعت: 12:44

امشب در حالی که داشتم برمیگشتم خونه و حدود ۱۰ متر تا درب آپارتمان فاصله داشتم، خیلی اتفاقی پسر لاغر اندامی که سرشو تراشیده بود و سر و وضع و لباس خیلی ترو تمیزی داشت و اون سمت خیابون حرکت میکرد توجهم رو جلب کرد؛ چند ثانیه از این جلب توجه نگذشته بود که یه دفعه رو به آسمون با تمام توان و دستهایی که کمی بالا گرفته بود نعره زد "چرااا؟" و با ناراحتی به راهش ادامه داد.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که به سمتش برم و ببینم کمکی از دستم بر میاد که انجام بدم؟ یا حداقل یه جوری آرومش کنم.به هر حال من دوستی ندارم و خوبه اگر وقتم رو برای آروم کردن یه غریبه بذارم؛ تازه یه غریبه دیگه نمیخواد به زور محبتم رو جبران کنه و خودش رو زیر دینم بدونه و بعدا با تلاش برای جبران خلوتم رو به هم بزنه. اونم یه غریبه همجنس، که برای کمک کردن بهش نیازی ندارم اثبات کنم که نیتم جنسی/عاطفی نیست.توی چند ثانیه تصمیم گرفتم و به سمتش رفتم، دهنم نیمه باز شد که صداش کنم که پسرای اوباش خونه بغلی بیرون اومدنو یکیشون که خیلی هیکل گنده و وزن زیادی داره داد زد "کدوم دی.وثی بود داد زد؟"پسر از اون ور خیابون به این سمت اومد و با چهره پر از غصه گفت "من بودم".پسر خونه بغلی داد زد: چه مرگت بود؟پسر لاغراندام گفت: "اعصابم به هم ریخته، حالم خوب نیست"برادر کوچک، ریزه میزه و تینیجر پسر هیکلی سریع یه چاقو از جیبش در آورد و در حال فحش دادن حرکاتی کرد که یعنی میخوام بزنم...درگیری دقیقا جلوی پای من رخ میداد، جلوشون رو گرفتم و بهشون گفتم حالش خوش نیست، بسه...پسر تینیجر بی توجه به من با حالتی که مثلا قصد چاقو زدن داره چند قدم دنبالش دوید...پسر لاغر اندام با چهره ای مغموم و ترسیده پا به فرار گذاشت و از کوچه بعدی پیچید و رفت...به برادر هی ....ادامه مطلب
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 51 تاريخ : دوشنبه 15 آبان 1402 ساعت: 22:42

سخت کار میکنم. تمام روز رو، حتی گاهی شب رو.

کار میکنم، نه از سر علاقه، نه از سر انگیزه و نه چندان به دنبال رفاه بیشتر.

کار میکنم که فراموش کنم، اونم نه فقط گذشته رو، بلکه حال رو، آینده رو، بودن رو.

نوشته شده توسط ژیلت در جمعه سی و یکم شهریور ۱۴۰۲ ساعت | لينک ثابت |

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gilleta بازدید : 39 تاريخ : شنبه 1 مهر 1402 ساعت: 20:22